علی مرتضی جانعلی مرتضی جان، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 9 روز سن داره
فاطمه زهرا جانفاطمه زهرا جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره

امپراطورکوچک و پرنسس کوچولوی ما(بچه هایی از دیار پاکی)

بابایی نیستش

سلام مامانی خوبی زندگیم دیروز منو شما و باباییو و مادر جونو پدرجون رفتیم شوش که کادوی عروسی دایی جلیلو بهش بدیم پدر جونو بابایی که وقتی رفتن عروسی کادوشونو داده بودن فقط منو مادر جون مونده بودیم که به خاطره شمانرفته بودیم .اول رفتیم دزفول یه مقدار واسه خونه وشما خرید کردیم یه آویز تخت واست گرفتم که با دیدنش کلی ذوق میکنی به اضافه ی بالشتو زانو بندو پیشبندو...ولی موقع لباس خریدن که شد باز به خاطره شما که مث گوجه قرمز شده بودید سریع به طرف ماشین حرکت کردیم توی راه کلی واسه بابا از خانم شیرزاد که طنز روزه روزگاره ماست صحبت کردم و اداهای خانم شیرزادو در میووزدم وکلی باهم خندیدیم. وقتی رسیدیم بعد از خوردن شیرینی از دست عروس خانم و خورد...
31 تير 1390

عروسی دایی جلیل

سلام مامانی دیروز عروسی دایی جلیل با زن دایی خدیجه بود بالاخره دایی جلیل هم داماد شد بابایی،پدر جون،عمو محمد رضا شوهره عمه زهرا و عمو محمدجواد شوهره عمه زینب رفتن عروسی ولی من به خاطره تو که نکنه توی شلوغی اذیت بشی نرفتم عمه هات اومدن خونه ی ماوتا ساعت 11 شب پیش ما موندن.  کنفرانس بی شوهرهارو  تشکیل داده بودیم راستش همه مون دلمون واسه باباییا تنگ شده بود یه بار من زنگ میزدم یه بار عمه زینب و بار بعدی عمه زهرا تا بالاخره باباییا ساعت 11 شب رسیدن خونه. شامو عمه زهرا درست کرد که خیلی خوشمزه بود و دس گلش درد نکنه عمه زینب خونه رو جارو کرد مادر جون تو رو بغل کرده بود،منم ظرفارو شستم و یاسینو یاسمنو فائزه مشغول کشف اختراعات غیر...
27 تير 1390

شروع به نوشتن خاطرات گل پسرم

سلام مامانی *امروز13خرداد 90 هستش و3ماهو 15 روز از اومدنت میگذره بابا حسن الان رفت سرکار و مامانی مشغوله نوشتن خاطرات پسره گلش شده"منو مامان جون امروز حمامت کردیدم کوچیکتر که بودی موقع حمام کردن کلی گریه میکردی ومن همیشه ازحمام کردنت میترسیدم چون گریه هات آدمو میترسوند ومن فکر میکردم الانه که بلایی سرت بیاد بعضی وقتا منم باهات گریه میکردم اما الان از حمام کردن کلی خوشت میاد و مامانی کلی خوشحاله  کوچولوتر که بودی موقع عوض کردن لباسات طوری میریختی بهم که بازم اشک مامانو در میووردی ومن با خودم فکر میکردم که مامان خوبی نیستم که حتی نمیتونم لباسای کوچولومو بدون اینکه گریه کنه عوض کنم بابایی همیشه میگفت اینطوری نیست ومن یه مامان خی...
23 تير 1390

معذرت میخوام

سلام عزیزم 2روز پیش خونه تکونی ما تموم شد همه جارو شستیم و خونه حسابی تمیز شد خونه شده بود مث یه دسه ی گل دیروز  رفته بودم تا مغازه سیسمونی فروشی تا کمربنده حملی رو که واست گرفته بودم پس بدم چون دیدم اصلا بدردت نمیخوره و توش راحت نیستی. وقتی برگشتم با صحنه ی بدی مواجه شدم و حسابی داغ کردم موقع برگشتن من که شما از خواب بیدار شده بودید و مادر جون که فکرمیکرد شما پوشک شده اید به محض در اومدنت از گهواره مادر جونو و...وای وای وای قالی رو آبکشی کردید منم سرتون داد زدم و شما که به من میخندیدید زدید زیره گریه و من بی توجه به شما رفتم حموم وقتی برگشتم بیخودی با بابایی هم حرفم شدو زدم زیره گریه بابایی که نمیدون...
23 تير 1390

وقتی امبراطور کوجک آمد:

اصلا فکرشو هم نمیکردم که اینقدر زود بیای اینبار هم مث روزی که فهمیدم حاملم غافلگیرم کردی نه فقط مامانی رو بلکه همه رو غافلگیر کردی و درست 26 روز مونده به زایمان مامانی شما تشریف اوردید من درد نداشتم ولی علامتهای یه زایمان زود رسو داشتم وقتی ماما سونوهارو دید ومعاینم کرد گفت کیسه آبت سوراخ شده وچون بچت زود رسه و ما امکانات نداریم باید بری دزفول"من شروع کردم به گریه کردن و از این میترسیدم نکنه نی نیمو از دست بدم مادر جون و پرستار دلداریم میدادن و میگفتن توکل کن به خدا انشالله چیزی نیست دزفول حدود 2ساعت باشهرمون فاصله داشت وقتی رسیدیم شب بود و پرستار گفت:صبح سونو بده اگه اگه آب بچه کم نشده باشه مشکلی نیست شبو خونه ی دایی جلال خوابیدیم خون...
23 تير 1390

وقتی فهمیدم حاملم...

وقتی فهمیدم حاملم" تیرماه 89 بود که برای درد زیر شکمم رفتم سونو بدم دکتر گفت هیچ مشکلی نداری ولی یه چیزه خیلی کوچیک تو رحمته که احتمال داره حامله باشی من که تو شوک بودم ترسیدم که نکنه چیزه دیگه ای باشه چون منو بابایی واسه چند ماه دیگه برنامه ریزی کرده بودیم و قرار بود تا اول واست یه پس انداز خوب داشته باشیم و بعد فکر اومدنت رو بکنیم خلاصه وقتی به بابایی گفتم اونم مث من نگران شد و گفت:کاش حامله باشی من میترسم چیز بدی باشه   ازاونجا رفتیم خونه ی پدرجون یعنی بابای مامانی اونجا زن دایی مریم یه تست برام گرفت و معلوم شد که باردارم قبل از اینکه بفهمم که باردارم چند روز روزه بودم وتوی اعتکاف شرکت کرده بودم واینبار از این نگران بودی...
23 تير 1390

دردل دل مامانی باپسرش

سلام مامانی الان که دارم مینویسم تو خوابی،چند روزه منو مادر جون خونه رو ریختیم بهم و داریم همه جا رو میشوریم چون رمضان نزدیکه و  5 ماهی که شما اومدید همه جارو حسابی آبکش کردید با اینکه بیشتر وقتا پوشکت میکنم ولی بازم از ما زرنگتری و کار خودتو میکنی. چند روزیه که مدام میریزم بهم از وقتی بابایی به خاطره یه سری مسائل کارشو ول کرد وضعیت روحیه مامان هم بد شده ،آخه بابا چهار سال توی سرما و گرما درس خونده که به جایی برسه ولی هرجا میره یا پارتی میخوان یا اگه هم طوری باشه که بره سر کار آدمایی که باهاشون کار میکنه درست از آب درنمیان واسه همین به دو سه ماه نرسیده خودش استعفا میده میگه میخوام بچم نون حلال بخوره. خوشبختانه الان شده آزمون...
23 تير 1390

نی نی تو حمام

نی نی توی حمام مامان رفته تو حمام نی نی رو برده همراش مامان تا دوش باز کرد نی نی صابونو برداش صابون که لیز لیز بود از دست نی نی افتاد          مامان رفته تو حمام                                          نی نی رو برده همراش     مامان تا دوشو باز کرد                    &nb...
22 تير 1390

تشکر از عمه ها

سلام مامانی به نظرم خدا هر زنی  رو که دوس داشته باشه علاوه بر یه شوهر و مادر شوهره خوب بهش خواهر شوهره خوب هم میده خدا همه ی اینارو یه جا بهم داده و لطف بزرگی در حقم کرده البته منم عروس بدی نیستم ها اینو خودشون هم میگن عمه هات وقتی حامله شدم  خیلی هوامو داشتن و خیلی وقتا میومدن وکارای خونمون رو انجام میدادن حتی قبل از حاملگیم هم هر وقت مراسمی داشتیم واسه کمک میومدن و هیچ وقت گله ای نمیکردن. وقتی به دنیا اومدی تا مدت ها هرروز واسمه دیدنت میومدن و تو کارا کمکم میکردن و طوری قربون صدقت میرفتن که انگار اولین نوه شونی نه سیزدهمی. من به داشتن چنین خونواده ای افتخار میکنم و محبت و خوبیاشون باعث شده دوری از خونوادم رو...
22 تير 1390