بابایی نیستش
سلام مامانی خوبی زندگیم دیروز منو شما و باباییو و مادر جونو پدرجون رفتیم شوش که کادوی عروسی دایی جلیلو بهش بدیم پدر جونو بابایی که وقتی رفتن عروسی کادوشونو داده بودن فقط منو مادر جون مونده بودیم که به خاطره شمانرفته بودیم .اول رفتیم دزفول یه مقدار واسه خونه وشما خرید کردیم یه آویز تخت واست گرفتم که با دیدنش کلی ذوق میکنی به اضافه ی بالشتو زانو بندو پیشبندو...ولی موقع لباس خریدن که شد باز به خاطره شما که مث گوجه قرمز شده بودید سریع به طرف ماشین حرکت کردیم توی راه کلی واسه بابا از خانم شیرزاد که طنز روزه روزگاره ماست صحبت کردم و اداهای خانم شیرزادو در میووزدم وکلی باهم خندیدیم. وقتی رسیدیم بعد از خوردن شیرینی از دست عروس خانم و خورد...
نویسنده :
مامان علی مرتضی
23:31